مثل هر شب

بزار امشب از دردهایم بگم امشب که نه دیگه صبح شده
بزار بگم گاهی وقت ها از این گرگا اینقد خسته میشم که شب ها بیدار میمونم تا صبح
و مثل بقیه شب ها به اون کثیف کاری فکر می کنم
آره به خودکشی
تیغ را بر می دارم میزارم روی رگم...آره همیشه همینتوریه...
همه میگن چه آدم با گذشتیه...چقد ساده از مشکلات عبور میکنه...حق هم دارند
میگم دانیال بس نبود این همه زخم روی دستت؟
خب لعنتی یه بار هم محکم تر بزن...چشمامو میبندم...به خودم تکرار میکنم "میتونم" تیغ رو بر می دارم ولی اینبار نیت فقط خط انداختن نیست...همه جای بدنم یخ میزنه دستم میلرزه و من حتی عرضه خودکشی هم ندارم
و بعد پشیمونی...
دیگه حتی مرگم سراغم نمیاد
همیشه همین طوری بوده...اه بازم شدم مثل این ایمو های مزخرف
نه دیگه تورو خدا شما نه!!! شما دیگه تحقیرم نیکنید از این کارام
گاهی وقتها یه حوونی میاد خودشو میکشه!!!
نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند
بلکه تیغ بردارد رگش را بزند...